بالاخره ساعت شش شد. الانه که دیگه پیدات بشه. سریع میرم و روی تخت دراز می کشم. همونجور که دراز کشیدم چشم می دوزم به سقف و با غرق شدن توی فکرای عاشقانه یه لبخند از روی شیطنت میزنم. با اینکه چند ساعت بیشتر نیس که ندیدمت ولی چرا اینقدر دلم تنگ شده؟
یه ربّی تو همون حال می مونم که با صدای چرخیدن کلید توی قفل به خودم میام. چشمام رو می بندم و ملافه رو می کشم روم و کاملا بی حرکت می مونم. صدای بسته شدن در میاد و بعدش هم صدای تو که می گی:
"خانوومی؟ سلااااااام... خونه ای؟ یوهووو؟ باز کجا قایم شدی می خوای گیرم بندازی؟"
واسه چند ثانیه ای منتظر جواب می مونی ولی هیچ صدایی نمی شنوی. واسه همین آروم میای سمت اتاق آبی... با چشمای بسته هم می تونم پشیمونی رو تو چهره ات ببینم.
آروم می گی:" آخی خوابه کوچولو...". بعد آروم خم می شی رو صورتم و یه بوسه ی کوچولو با احتیاط که بیدار نشم... اون موقع اس که دستم رو دور گردنت حلقه می کنم و تو رو می کشم توی بغلم. وای چه کیفی داره... بازم گولت زدم...
صدای خنده هات هنوزم تو گوشمه. چه کودکانه و از روی شادی می خندیدی...
یادش بخیر... .
چقدر دلم برای عاشقانه هامون تنگ شده...