سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نقش خاطره
صفحه اصلی وبلاگ
پارسی بلاگ
شناسنامه من
ایمیل من
 RSS 
اوقات شرعی
یکشنبه 86 اردیبهشت 16 ساعت 3:22 صبحتنها تر از همیشه ام

خسته ام خیلی خسته. به طرزی دیوانه وار...
روحم خسته اس. خیلی خسته. دلش می خواد داد بزنه. گریه کنه. بره از اینجا... بیچاره روحم!
داغونم. خیلی ... امروز فهمیدم که یه آدم چه جوری می شکنه. چه جوری خرد می شه. امروز فهمیدم که اگه عشقی وجود داشته باشه چه جوری می تونه روح عاشق رو بخوره... آبش کنه... از بین ببردش...
این روزای آخر اونقدر روم فشار بود که داشتم زیرش له می شدم. می فهمی؟ له... . یه چند روزی داغون بودم همه اش گریه می کردم. شبا خواب نداشتم. روزا همه اش تو فکر بودم . آخر سر به خودم گفتم بی خیال همه چی .. فعلا که اتفاقی نیفتاده. چرا از حالا خودم رو اذیت کنم؟...
چند روزی به بی خیالی گذشت. فکر کردم که بی خیالم... تو نبودی. درگیر کارات بودی. اداره، شرکت، خونه، ماما، بابا، محمدرضا، مسعود و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه... کی دیگه تو این اوضاع حوصله ی شنیدن غر غرای دوس دخترش رو داره؟ دوس دختری که هر از چند گاهی می زنه به سرش و خودش دعوا می کنه و خودش هم تمومش می کنه. این دفعه هم حتما یکی از اون دفه هاس...
ولی نه.. این دفه خیلی فرق می کرد. من اونقدر فشار رو تحمل کرده بودم و ریخته بودم تو خودم که با یه تلنگر بی ربط فرو ریختم. حالی که تا به حال تجربه اش نکرده بودم. نفسم بالا نمیومد... دستام می لرزید و پاهام سست شده بودن... قلبم اونقدر ضربانش تند شده بود که احساس کردم الانه که منفجر بشه و از تو سینم بزنه بیرون. فقط گریه می کردم... نه گریه هم نمی تونستم بکنم. نفسم بالا نمیومد... نشستم رو زمین. دستم رو سینم بود... ماما پشتم رو مالید. آبجی واسم آب آورد ولی هیچکدوم فایده نداشت. هر آن منتظر بودم که بیفتم رو زمین و دیگه نفس نکشم....

                              
تازه فهمیدم که چه قدر تنهام. دیگه هیچی نمی خوام. نه دوستی، نه عشقی، نه آدمی ... هیچی... دیگه نمی تونم... ظرفیتم پر شده. دیگه هیچی برام مهم نیس. می خوای بمون می خوای برو. مهم اینه که من همه ی تلاشم رو تا این لحظه کردم و الان دیگه نمی خوام با تو باشم. نه با تو نه با هیچ کس دیگه. دیگه عشق رو باور ندارم. فکر می کردم با عشق می شه معجزه کرد. ولی من نتونستم. شاید عرضه اش رو نداشتم. دیگه مهم نیس. همه چی تموم شده. من هم اونقدر داغونم که توانایی یه شروع دوباره رو ندارم.
دلم می خواست واسه عشقم می موندم. شاید یه چیزی تغییر می کرد. شاید واسه من معجزه رخ می داد. ولی ... نمی تونم هشدار تنم رو نادیده بگیرم.
این عشق روی روح و قلبم سنگینی می کنه. می خوام بذارمش پایین. تحمل بیش از این رو ندارم.

بدون که همیشه دوستت داشتم ولی تو نفهمیدی شایدم نخواستی که بفهمی. چشات رو بستی و گوشات رو گرفتی...
حالا دیگه فرقی نمی کنه. چون من دیگه نیستم. بدون من خیلی راحت تر می تونی تصمیم بگیری و زندگی کنی. تنهات می ذارم واسه همیشه...
                                             

برات آرزوی خوشبختی می کنم عزیزم.


متن فوق توسط: نقش خاطره نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
سه شنبه 86 اردیبهشت 4 ساعت 7:0 صبح*روز تولد تو*

امروز قشنگ ترین روز دنیاس. اون روزی که تو، یه تصمیم خیلی بزرگ گرفتی. روزی که خدا بعد از اینکه فکراش رو کرد، تصمیم گرفت یکی از فرشته های کوچولوش رو بفرسته این پایین. یکی از اون بازیگوشاش رو! یه نگاهی به تو انداخت. یادته؟ اون موقع بود که اول یه کمی ترسیدی. ولی تو چشمای خدا اونقدر امیدواری بود که با دیدنشون کلی قوت قلب بگیری. اون موقع بود که یه نفس عمیق کشیدی و از اون بالا نگاهی به همه ی آدم هایی که ممکن بود تو این دنیا ببینیشون انداختی. آره ... همون هایی که الان وقتی نگاهشون یه دفه تو خیابون به نگاهت گره می خوره برات آشنا میان. خیلی از آدم هایی که الان باهاشون دوستی و قسمتی از زندگیت رو تشکیل می دن.

                       

وای که چه قدر از خدا به خاطر آفریدن این روز ممنونم. به خاطر اینکه اگه تو نمیومدی، من عاشق خوبی های کی می شدم؟

کاش می تونستم توی همچین روزی کنارت باشم. عیب نداره مهم اینه که تو بدونی دل و قلبم همیشه باهاته. عزیزکم بدون که بیشتر از همیشه و هر روز دوستت دارم.

عزیزم تولدت مبارک

راستی! به نظرت آشنا نیستم؟ ... .


متن فوق توسط: نقش خاطره نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
سه شنبه 86 فروردین 14 ساعت 12:51 عصرتقدیم به تو که بهترینی ...

متن فوق توسط: نقش خاطره نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم
نقش خاطره
نقش خاطره
آرشیو یادداشت ها
بهار 1386
زمستان 1385
لوگوی من
نقش خاطره
اشتراک در خبرنامه